
کتاب همنام انتشارات نشر یک
معرفی کتاب همنام:
هنوز در رؤیاهایم میتوانستم درخشش نیمهشب را ببینم… و همینطور صدای مادرم را؛ اما هنوز به جزیرۀ کوچک فابل برنگشته بودیم. هنوز نه.
من و وست در کنار هم و در تاریکی، روی ساحل دراز کشیده بودیم و موج دریا، پاهای برهنهمان را لمس میکرد. صدای افراد گروهمان که دور آتش نشسته بودند و چاودار مینوشیدند، در باد به گوش میرسید و من به تنها ستارهای که در آسمان میدرخشید، نگاه کردم.
وقتی سر برگرداندم و به وست نگاه کردم، برق همان ستاره در چشمهایش میدرخشید. دستش را گرفتم، آن را به گونهام چسباندم و اولین روزی را به یاد آوردم که او را در اسکلهها دیده بودم. اولینبار که لبخندش را دیدم؛ اولینبار که تاریکی وجودش را دیدم و هربار که او تاریکی وجودم را دیده بود.
ما از جنس نمک، ماسه، دریا و طوفان بودیم.
ما در نروز ریشه داشتیم.